ایران خانم باز هم پشت همان پنجره نشسته. عینک ته استکانی اش را که مثل زندگی اش غبار گرفته ها می کند و با گوشه ی چارقد سفیدش پاک میکند . کمی بهتر شد. همیشه پاک کردن غبارها چشمها رو بینا تر می کند . روی صندلی چوبی اش می نشیند. هلال پایه ی صندلی تکانش میدهد. بالا می رود دورنمای بیرون خانه اش را از بالا می بیند اما بلافاصله پایین می آید . باز هم همان دورنما رو می بیند اما از زاویه ی پایین. این صندلی را هر که ساخته ، دنیا را خوب شناخته بود. اصلا برای همین بچه ها را سوار تاب می کننو در کودکی. تا بدانند در ازای هر بالا رفتنی پایین آمدنی در انتظارشان است و یاد بگیرند باید زندگیشان را مرتب از بالا و پایین ببینند. روی صندلی اش جایگیر می شود و تسبیحش را در دست می گیرد. ذکر نمی گوید بلکه با هر مهره ی تسبیح خاطره ای را از نظر می گذراند . گویی این مهره ها بایگانی خاطراتش است. چقدر مهره های این تسبیح برای اینهمه خاطرات کم است. بالاب تمام تسبیحها یک مهره ی بزرگ تر هست .آن شاه مهره می شود مبدا تاریخ زندگی هر کس. ایران داشت فکر میکرد که آن مهره شاید تولدم باشد. نمی دانست شاید هم مرگش. می توانست هم نقطه ی آغازش باشد یا نقطه ی پایانش . مهم این بود که بود. 

مهم حضورش بود و اینکه یک رشته خاطرات داشت که می توانست هر روز در دست بگیرد و لابلایشان بچرخد. آنها را که دوست نداشت سریعتر رد می کرد. آنها که عزیز بودند سفت در دست می گرفت. می خواست حسشان کند. دوباره و دوباره. 

 

(ادامه دارد)

داستانک . ایران

ی ,مهره ,اش ,هم ,صندلی ,ها ,در دست ,بیند اما ,نقطه ی ,را که ,می بیند

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ژورنال پائیزان آموزش خلاقیت و نوآوری گفتمانستان poorblog داستان های زیبا شعرهای جذاب بیاید گناه نکنیم با دانشجو یار برق20شو Lab Supplies(لوازم آزمایشگاهی) مطالب اینترنتی E L E C O M 9 0